کجاست آن اسب زین کرده و شمشیر نظر کرده
ندارم طاقت موندن دلم میل سفر کرده
به دستم آب و آیینه و شوق رفتنم در سر
به غیر از او نگاه من نمی بیند کس دیگر
مرا خواند و شنیدم من به شوق او دویدم من
زدم پایی به خاکستر ز سر شعله کشیدم من
به دور پیکر سبزش شعاع نور می بینم
از اشک مثل بارانش تمام دشت نمناک است
نمی دانم چه می خواند که این اندازه غمناک است
کسی عاشق تر از من هست بتاز ای اسب خوب من
مسیر عشق را طی کن برو بر آب و آتش زن
شبی تاریک و سنگین است به سوی نور می تازم
نگاهی تازه می خواهم که طرحی نو در اندازم