loading...
سوخته دلان
ava بازدید : 90 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)


تو گذشته ها هر وقت صحبت می شد می گفتند…
آدم یک بار به دنیا میاد و یک بارم از دنیا می ره.
آره ،آدم یک بار به دنیا میاد ولی رفتنش یک بار نیست ، که ای کاش می بود…
یک روز از یادم برد و من حس کردم دنیا تمام شد ،ولی صبر کردم .
انتظار چه کلمه ی وحشت آوری . بعد شنیدم دل بریده . وای چه لحظه ای…
دل کندن که مثل دل بریدن نیست . او دل برید ولی من نتوانستم دل بکنم . وباز صبر و انتظار…
گفتم از یاد رفته ام ، از دل رفته ام
پس از شهرم می روم تا چیز آشنایی عذابم ندهد .
خاطرات که تمام شدنی نیست . از دیارم رفتم که هیچ شکل و هیچ زبانی آشنا نباشد…
خاطرات همان است که بود همچنان زنده ام .
از دست رفتم ، از یاد رفتم ، از دل رفتم ، از شهر رفتم از دیارم بریدم . ولی باز هم نشد…
دل کندن اگر اسان بود ،‌ فرهاد به جای بیستون دل می کند !!

ava بازدید : 104 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)



برای روزها می نویسم… روزهایی سرشار از بودن و نبودنها.
برای داستان هایی می نویسم که هیچ گاه نوشته نشدند…
برای شعرهایی که هیچ گاه نسرودم…
برای کسانی که هیچ وقت نبودند…
برای لحظه هایی که از یاد رفتند…
برای جملاتی که گفته نشدند…
برای ثانیه هایی که نبوذند…
می نویسم…
برای رویاهایی که از دست رفتند،برای بهارهایی که نیامدند
می نویسم…
برای کاغذهایی که پاره نشدند،برای کتابهایی که خوانده نشدند،می نویسم،برای چشم هایی که ندیدم…
برای بسته هایی که هیچ گاه به مقصد نرسیدند…برای راه هایی که طی نشدند…برای فاصله هایی که از بین نرفتند…برای انسانهایی که با هم نبودند…برای احساساستی که بیان نشدند….برای منطق هایی که درست نبودند…برای عشق هایی که منطقی نبودند…برای منطق هایی که عاشقانه نبودند…برای کسانی که بزرگ نشدند…برای کودکانی که کودک ماندند…
برای کسانی که رفتند…برای کسانی که بر نگشتند…
می نویسم… برای این کاغذی که تمام می شود !!!


ava بازدید : 111 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)


یه اتاق تاریک
 یه سکوت بهت آلود
 یه آرامش مسموم
 یه آهنگ ملایم
 یه جمله عمیق وسط آهنگ
 بی تو من در همه ی شهر غریبم
 یه قطره اشک که رو گونه هام لغزید
 بهم فهموند که چقدر دلم برای داشتنت تنگ شده
 امشب دستام بهونه دستاتو داره و چشمام حسرت یه نگاه تو اون چهره ی معصومت
 یه بغض غریب تو گلوم لونه کرده و یه احساس غریبتر داره تبر به ریشه بودنم میزنه
 دلم برای روزای آفتابی گذشته بی تابی میکنه و   دلتنگ پا گذاشتن رو جاده ی بارون زده ی خیالته
 چقدر سخته آرزوی کسی رو داشتن که آرزوتو نداره
 چقدر سخته دلتنگ کسی بودن که دلتنگ دیگریه
 خواستم رو یادت خط بکشم
 خواستم دیگه دلتنگت نباشم
 از جام بلند شدم
 چراغای اتاقو روشن کردم
 سکوت رو شکستم
 آهنگ رو قطع کردمو اشکامو پاک
 اما قطره اشک بعدیم رو گونه هام سر خورد
 تا بهم بفهمونه که هنوزم دلتنگم
 هنوزم دلتنگم


ava بازدید : 89 پنجشنبه 19 مرداد 1391 نظرات (0)


تمومش میکنم این بار نه درکم کن نه آرومم
فقط حرفی بزن با من گل کم حرف و معصومم

نگو دل کندن آسونه...نه میتونم نه مینونی..
دارم میرم به جای که...نه میدونم نه میدنی..

چشام میسوره از گریه..منو دریاب داغونم..
دلیل این جدایی رو.. نه میدونی نه میدونم..

مدیونم همیشه من..به قلب مهربون تو..
دیگه باید برم عشقم..یا با تو یا بدون تووو..

نگا کن این دم آخر..دلامون رنگ پاییره..
داره میریزه برگامون..چقد رفتن غم انگزه..

دیگه چیزی نگو آروم..منو از گریه پاکم کن..
اگر مندم کنارم باش..اگر مردم تو خاکم کن..

یه لبخندی بزن شاید..از این بدتر نشه حالم..
بذار تا حس کنم از این..که تو میخندی خوشحالم..

نمیدنم کجا اما..دیگه این آخر راهه..
یه کم واسم بخند عمر..خوشی هامون چه کوتاهه..

بذار این آخرین تصویر..ازت تو خاطرم باشه..
شاید این صورت خیسم..دلیل رفتنم باشه..

خدایا توی این بازی..خود تو دعوتم کردی..
آخه کاری نکردم من..ولی اذیتم کردی..

دیگه این آخر خطه..که راهمامون جدا میشه..
ته راه کدوم عاشق..شبیه ما دوتا میشه..

همه چیزم برای تو..اگه چیزی هنوز دارم..
همه دلواپسیم اینه..تو رو دوست کی بسپارم..

خداحافظ چقد سخته..تو هم حتما نمیتونی..
از این غصه از این دوری..نه میمونم نه میمونی..

ببین چی شد ته راه..من بی ادعا با تو..

دارم میرم خدا حافظ..
سفر با من..دعا با تو...

 

ava بازدید : 124 چهارشنبه 18 مرداد 1391 نظرات (1)

پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد

انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته

حالش خراب شد

اومد بره دنبال دختره ولي نتونست

مونده بود سر دو راهي

تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت

اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون

اينقدر رفت و رفت و رفت

تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد

همش به دختره فکر ميکرد

بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود

تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد

دوباره دلش يه دفعه ريخت

ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن

توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد

دختره هيچي نميگفت

تا اينکه رسيدن به يه جايي...

ava بازدید : 107 چهارشنبه 18 مرداد 1391 نظرات (0)
آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86 که برای تبریک سال جدید به دیدن اونا رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.هر شب کارم شده بود گریه و زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن خالم و بچه هاش به شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه اونها نرم که با تعجب خانوادم روبو شدم آخه قبلا  وقتی می خواستیم به شهرستان بریم اول همه من وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم که خونه بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه می موندم و بلند بلند گریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.حتی فکر از دست دادن آرزو داشت منو دیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی عمم چه جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزو بود میدن.اون موقع من هفده سالم بود وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی بیشتر از یک دختر سیزده ساله به نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته که به خونه ی اونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب منفی دادند و معتقد بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل عالی دانشگاهی در مورد ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنیا را بهم داده بودند.اون موقع بود متوجه شدم که  خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.اما همه ی ناراحتی من این بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو جرات نمی کردم که به زبون بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در جریان بذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به آرزو علاقه مندم.البته این رو از خودم بگم که درخانواده اقوام  همه منو یک پسر آروم و مودب می دونند.و همه منو یه جورایی دوست دارند و هر جا که میریم از من تعریف و تمجید می کنند و من هم سعی کردم واقعا همونطوری باشم که ازم تعریف می کنند.


ava بازدید : 109 چهارشنبه 18 مرداد 1391 نظرات (0)

 

اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت  چشم به راه تو می مونم با دلی پر از صداقت.

اگه با اشکهای گرمم دلتم برام بسوزه   اگه جسم من بپوسه بعد دنیای دو روزه

اگه نقش قصه ها شی مه روی قله ها شی   بری و از من جدا شی اگه باشی و نباشی

من فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم   این تویی که می پرستم سر سپرده ی تو هستم.

اگه جای تو به این دل همه دنیا را ببخشن   یک ذره ان از هرچه دارم اگه باشی عاشق من

اگه زنجیر به پاهام اگه قفل و اگه سختن   می رسم هرجا که هستی به تو و عشق تو سوگند

اگه باشی تاجی بر سر یا که از ذره ای کمتر   دل من داغتو داره تا ابد تا روز اخر  

من فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم  این تویی که می پرستم سر سپرده ی تو هستم.

اگه با یه مرگ تب دار بشم از عشق تو بیمار   یا وجود عاشقم را ببرن تا چوبه ی دار  

اگه زندگیم فنا شه طعمه ی خشم خدا شه   یا که در حسرت عشقت روحم از بدن جدا شه

اگه قلبمو شکستی رفتی و از من گسستی   مهربون یا خودپرستی هرچه هستی هرکه هستی

من فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم  این تویی که می پرستم سر سپرده ی تو هستم.  

من فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم  این تویی که می پرستم تو بتی من بت پرستم.
ava بازدید : 115 چهارشنبه 18 مرداد 1391 نظرات (0)




تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می‌خوام بگم بی تو میمیرم ..

 می‌خوام بگم تو دنیای منی ..

می‌خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..

می‌خوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !!

می‌خوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم !

می‌خوام بگم که می‌خوام دلمو فرش زیر پات کنم ..

می‌خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!

می‌خوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه!! 

می‌خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم …

می‌خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …

می‌خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …

می‌خوام بگم مثل خرابه‌های بم خرابتم …

می‌خوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم ..

می‌خوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !!

می‌خوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !!

می‌خوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم ..

می‌خوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم …

می‌خوام بگم هر شب با خیالت می‌خوابم !!

می‌خوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !!

می‌خوام بگم حاضرم قشنگترین لحظه‌هام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم ..

می‌خوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !!

می‌خوام بگم در حد پرستش دوست دارم ….!


ava بازدید : 142 چهارشنبه 18 مرداد 1391 نظرات (0)
                                                                      

تو آخر خوب قصه هائی و یه رویای قشنگ

تو یه فرشته نجات توی کابوس وحشت خوابی

و یه دست مهربون برای نوازش گلبرگ…

تو یک حقیقتی، یک حقیقت بی پایان…

تو رقص دلربای ساقه های طلائی گندم تو موسیقی لطیف بادی…

تو یه غزل عاشقانه توی رساترین شعر ذهن کودکانه منی…

تو مثل قهر بی ریای نسترن، زیبا و جذابی …

تو آشوب دلتنگی غم انگیز دریا برای رسیدن به لحظه غروبی…

تو مثل یه مروارید همخونه صدف نگاه منی…

تو مثل یه سکوت قشنگ رو دستای پر از نیایش گل های یاسی…

تو یک حقیقتی، یک حقیقت باور نکردنی…

یک وجود صبور و یک قلب پر از سخاوت…

تو شیرین ترین واقعیت زندگی منی…

تو با وقارترین و با غرور ترین نقطه شروع بهشتی خنده های منی…

تو یه باور قشنگی تو ذهن و قلب ناباور من…

تو یه حس لطیف تو سرسختی غربت آسمون خواسته های شیرین ر‌‌ؤیاهامی…

شیواترین کلام شاعرانه من

دوستت دارم… دوستت دارم…دوستت دارم…

تو زیباترین و بی نظیرترین قاب عکس دیوار خالی نفس های منی…

صدای تو زیباترین و شیواترین غزل بارون از آسمون پاک خداست…

لطافت طنین لحن مهربون صدای تو

توی خلوت سکوت تن من زیباتر از لحن قشنگ یک گیتاره…

تو دست نیافتنی ترین بهانه لحظه های پر از دلتنگی منی…

تو اولین لبخند زیبا رو لبهای غصه دار منی…

تو بهترین تکنواز آهنگ حضور بهار تو زمستون سرد دلمی…

تو عارفانه ترین نور چشمای بی فروغ منی…

تو مثل یه بوسه لطیف رو گلبرگ پاک گل شقایقی…

تو زیباترین و بی همتا ترین آرایش کلبه کهنه قلب منی…

تو زیبا ترین، مونس ترین و خواستنی ترین حقیقت دلربای زندگی منی…

دوستت دارم… دوستت دارم…دوستت دارم…


ava بازدید : 186 چهارشنبه 18 مرداد 1391 نظرات (0)
                                                                      

وقتی کسی رو دوس داری،حاضری جون فداش کنی

حاضری دنیارو بدی، فقط یه بار نیگاش کنی

به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی

رو همه چی خط بکشی،حتّی رو برگ زندگی

وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه

فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه

قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی

خیلی چیزارو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی

حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم

امّا صداشو بشنوی ، شب از میون دوتا سیم

حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو

فقط خدا نکرده اون ، یه وقت بهت نگه برو

حاضری هر چی دوس نداشت ، به خاطرش رها کنی

حسابتو حسابی از ، مردم شهر جدا کنی

حاضری حرف قانون و ، ساده بذاری زیر پات

به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات

وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری

تولّد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری

حاضری جونت و بدی ، یه خار توی دساش نره

حتی یه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره

حاضری مسخرت کنن ، تمام آدمای شهر

امّا نبینی اون باهات ، کرده واسه یه لحظه قهر

حاضری هر جا که بری ، به خاطرش گریه کنی

بگی که محتاجشی و ، به شونه هاش تکیه کنی

حاضری که به خاطر ، خواستن اون دیوونه شی

رو دست مجنون بزنی ، با غصه ها همخونه شی

حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن

دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دس تکون بدن

حاضری اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن

کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن

حاضری که بگذری از ، شهرت و اسم و آبروت

مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه روبروت

وقتی کسی تو قلبته ، یه چیزقیمتی داری

دیگه به چشمت نمی یاد ، اگر که ثروتی داری

حاضری هر چی بشنوی ، حتی اگه سرزنشه

به خاطر اون کسی که ، خیلی برات با ارزشه

حاضری هر روز سر اون ، با آدما دعوا کنی

غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی

حاضری که به خاطرش ، پاشی بری میدون جنگ

عاشق باشی اما بازم ، بگیری دستت یه تفنگ

حاضری هر کی جز اونو ، ساده فراموش بکنی

پشت سرت هر چی می گن ، چیزی نگی گوش بکنی

حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن

پرنده های شهرتون ، دونه به دونه بمیرن

وقتی کسی رو دوس داری ، صاحب کلّی ثروتی

نذار که از دستت بره ، این گنجِ خیلی قیمتی

دوســــــــــــــــــــــــــــت دارمـ

ava بازدید : 102 دوشنبه 16 مرداد 1391 نظرات (0)


این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !

این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟

چه زیباست لحظه ای که من به

سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !

چه زیباست لحظه ای که سر نوشت

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!

چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....

و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !

آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟

سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟


می خواهم امشب از ماه قول بگیرم که هر وقت دلم برایت تنگ شد

در دایره حضورش تو را به من نشان دهد

می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم

هر وقت دلم هوای تو را کرد

عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند

می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم

که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشکنند

دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد

می خواهم امشب با تمام قلب هایی که احساس مرا می فهمند و می شنوند

پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار م را هم شنیدند

عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....


ava بازدید : 113 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز می‌گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمده‌ام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست. وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟ اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده‌ام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً می‌خواهی بدهی‌ات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود. >چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بی‌توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار  را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بوده‌ام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر می‌خواهی بدهی‌ات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود. >همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر می‌کرد به شوهرش گفت: ”دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه..
ava بازدید : 99 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

یا تو زیباتر شدی یا چشام باورنیه .. این قفس بازه ولی قلب من زندونیه
من پشیمون می‌کنم جاده رو از رفتنت .. تو نباشی می‌پره عطرتم از پیرهنت

میخوام آروم شم تو نمیذاری .. هر دو بی رحمن عشق و بیزاری
همه دنیامو زیر و رو کردم .. تو رو شاید دیر آرزو کردم

 

قدمای آخرو آهسته‌تر بردار .. واسه من کابوسه فکر آخرین دیدار
  بغضاین آهنگ مارو تا کجاها برد .. شایدم تقدیرمو امشب به رحم آورد

به تلافی اون همه تلخی گله‌هاتم طعم عسل شد
غم معصومانه‌ی چشمات به تبسم تازه بدل شد
می‌شه با من هزار و یک سال به بهانه قصه بمونی
همه مرثیه‌های سکوتم به بهار تو باغ غزل شد

نفس کشیدن دل سپردن مثل دریا ماه من
از تو خوندن با تو موندن مقصد من راه من
همینه رویام آرزوهام سرگذشت آه من
نرفته برگرد که با تو شاید خدا گذشت از گناه من

تو مثل بارون غمو آسون می‌بری از یاد من
با تو خوبن بی‌غروبن خاطرات شاد من
زار و خسته دل‌شکسته بی‌نوا فرهاد من
مرغ آمین کی به شیرین می‌رسه فریاد من

ava بازدید : 107 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

 

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم

صاحب قبله و قبله دو عزیزاند ولی
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به امید دوا بنویسم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همین طور جدا بنویسم

شعرمن با تو پر از شادی و شیرین کامیست
باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می بارد
فرق هم نیست چه نفرین چه دعا بنویسم

از نگاهت به رویم پنجره ای را بگشای
تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم

عشق آن روز که این لوح وقلم دستم داد
گفت هر شب غزل چشم شما بنویسم

ava بازدید : 99 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

پیش از آنی که با غزل آیی، دفترم شوره زار ماتم بود
ماه برکوی دل نمی‌تابید، خانه  ام انتهای عالم بود

کنج آیینه‌ام نمی خندید برق سوسوی کوکب بختم
بی‌سحرگاه خنده خیست، باغ بی‌باغ، قحط شبنم بود

 

تا رسیدی خدا تبسم کرد، با عبور تو کوچه پیدا شد
قبل از آنی که بگذری از دل، عطر در انحصار مریم بود

محو شب مانده بودم و مبهوت از خیالی که با تو زیبا شد
قد کشیدی از عمق احساسم، لرز قلبم چو شانه بم بود

بین عقل و جنون غزل رویید، شانه در شانه، خستگی خوابید
دست عشقت چه قدرتی دارد، کارد آن سوی استخوانم بود

چشم‌هایت مرا صدا می‌کرد، روح من سر به زیر می‌انداخت

رد شدم آزمون جرات را، درصد عشق‌بازی‌ام کم بود

ماه؛ بین من و تو قسمت شد، عشق از روی سادگی خندید
جای انگشت‌های حوا ماند روی سیبی که دست آدم بود

ava بازدید : 101 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم

یه احساسی به تو دارم شبیه شوق و بیخوابی
تو چشمات طرح خورشیده تو این شبهای مردابی

 

تا دستای تو راهی نیست دارم از گریه کم میشم
تو مرز بین من با تو دارم شکل خودم میشم

مث گلهای بی گلدون هنوزم مات بارونی
تو از  دلتنگی دریا توی توفان چی می دونی؟

نمی دونم کجا بودم که رویاهامو گم کردم
که می سوزم که می میرم اگر که از تو برگردم

خودم بودم که می خواستم همه دنیای من باشی
ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی

یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم

یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستن

تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من

تو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از من

ava بازدید : 111 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

آنجا که درخت بید به آب می‌رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن‌ها توی چشم‌های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

 بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی‌کنی.
بچه قورباغه گفت: قول می‌دهم.

 

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند؛ او تغییر کرد، درست مثل هوا که تغییر می‌کند.
دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت: تو زیر قولت زدی!
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود؛ من این پا‌ها را نمی‌خواهم! من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می‌خواهم.
کرم گفت: من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می‌خواهم؛ قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت: قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود.. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد: این دفعه‌ی دوم است که زیر قولت زدی.
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست‌ها را نمی‌خواهم.
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می‌خواهم.
کرم گفت: و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را.. این دفعه‌ی آخر است که می‌بخشمت.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد، درست مثل دنیا که تغییر می‌کند.
دفعه‌ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.
بچه قورباغه گفت: ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.
کرم گفت: آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود؛ اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.
با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود؛ اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد.. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت: بخشید شما مروارید..
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید «سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه بالا جهید و او را بلعید و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است.. با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند و نمی داند که کجا رفته!

 

ava بازدید : 106 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.

شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله‌های آتش نگاه می‌کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید: ”چرا بیکار نشسته‌ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته‌ای!؟”

 

 جوان لبخندی زد و گفت: “من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سال‌ها آرزو می‌کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است.”

شیوانا پوزخندی زد و گفت: ”عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می‌ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.”

عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می‌دهند. آن‌ها ساکنین منزل را نمی‌شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ‌ها جلوترند. برخیز و یا به آن‌ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!”

اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت: “نام این شاگرد جدید “معنای دوم عشق” است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست.”

ava بازدید : 91 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوار تر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادرگفت: تو شانسی نداری نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی.
دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید..
شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه ای را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود و گلی نروئید. بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید..
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!

 

ava بازدید : 110 یکشنبه 15 مرداد 1391 نظرات (0)

خداوندا ...
اگر روزی بشر گردی
ز حالم باخبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا ...
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه زجری می کشد آن کس که انسان است
و از احساس سر شار است.

و از احساس سر شار است.

و از احساس سر شار است.


 

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر تون درباره ی وبلاگم چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 37
  • بازدید امروز : 44
  • باردید دیروز : 75
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 201
  • بازدید ماه : 201
  • بازدید سال : 7,126
  • بازدید کلی : 33,308
  • کدهای اختصاصی